وبلاگ شخصی حمیدرضا رازقی

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:....  پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید.

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.  

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :  

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!! 

 
  • حمیدرضا رازقی
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. 
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ 

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

  • حمیدرضا رازقی

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
  • حمیدرضا رازقی

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.

  • حمیدرضا رازقی

جعبه بزرگ را که به زیبایی کادو پیچ شده باز می کنم، توی‌اش یک جعبه ی کادو پیچ شده‌ی دیگر است، توی آن هم یکی دیگر، از این شوخی تکراری و لوث شده لجم می‌گیرد، می گذارمش کنار، خیره نگاهش میکنم، دوباره شروع می کنم به باز کردن جعبه ها، نمی تواند خالی باشد، بالاخره توی آخرین جعبه ها باید چیزی گذاشته باشد. ادامه میدهم، به آخرین جعبه که می رسم، قلبم تندتر می زند، توی جعبه ی آخر یک کاغذ است، کاغذ را با حرص بلند می‌کنم! زیر کاغذ یک گردنبند زیباست که براقی‌اش چشمم را خیره می‌کند.خدای من! با اینکه سلیقه‌اش در نحوه‌ی غافلگیر کردنم خیلی بد بود، اما در انتخاب نوع و شکل و شمایل هدیه‌اش بدجوری ذوق زده‌ام می‌کند. می‌روم جلوی آینه و امتحانش می‌کنم، قفلش سخت بسته می‌شود، کمی که با قفل گردنبند ور می‌روم، یاد کاغذ می‌افتم، کاغذ کاهی رنگ، رها شده روی تخت، برمی‌دارمش، نستعلیق و زیبا نوشته: " مَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَمَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِن نَّصِیبٍ "کسى که کشت آخرت بخواهد براى وى در کشته‌‏اش می‌افزاییم و کسى که کشت این دنیا را بخواهد به او از آن مى‌دهیم ولی در آخرت او را نصیبى نیست.

*آیه 20 سوره‌ی شورا

  • حمیدرضا رازقی

تلوزیون دیشب اعلام کرد که دولت این‌بار یارانه‌ها را کمی زودتر به حساب مردم واریز کرده و از فردا قابل برداشت است. صبح زود مَش‌صفر  قبض‌ آب و برق و گاز را که زنش همه را با یک سنجاق ته‌گرد به دیوارِ گلی اتاق وصل کرده بود، کَند و چپاند ته جیبِ شلوار کارش. ظهر، وقت ناهار که شد، از بالای ساختمان نیمه‌کاره‌‌ای که مَش صفر مشغول سفید کردن درو دیوارهایش بود، نگاهی به عابربانک آن سمت خیابان انداخت، وضعیت بهتر از صبح بود، اما هنوز هم حداقل نیم‌ساعتی معطلی داشت، چاره‌ای نبود. دست از کار کشید و راه افتاد سمت عابر بانک، مَش صفر خدا خدا می‌کرد که یک دختر مهربانِ چادری که عجله هم نداشته باشد، بیاید پشت سرش بایستد تا او بتواند به راحتی ازش بخواهد که علاوه بر کار خودش، قبض‌های مَش صفر را هم پرداخت کند، توی این یکسالی که بانک‌ها دیگر قبض‌ها را نمی‌گرفتند و هر دفعه با تشر بهش می‌گفتند که برود با عابربانک یا تلفنبانک پرداخت کند، مَش صفر کاملا میدانست که توی صف عابر بانک باید منتظرِ چه جور آدمی باشد که به راحتی بتواند ازش درخواست پرداخت قبضهایش را بکند، مردهای جوان اگرچه که قبول می کردند اما همیشه عجله داشتند و همین معذبش می‌کرد، زن و مردهای پیرتر یا خودشان هم بلد نبودند یا حوصله نداشتند و بهانه‌ می‌آوردند، فقط  دختران جوان بودند که بیشتر و مهربان‌تر و راحت‌تر برایش وقت می‌گذاشتند و قبض‌های مش صفر را  سر حوصله پرداخت می‌کردند و حتی موجودی آخرش را هم می‌گرفتند و می‌دادند دستش. این‌بار هم شانس با مَش صفر همراه بود، زن جوان تا از راه رسید به مَش صفر گفت: «شما آخرِ صفید؟!» مش‌صفر گفت: «ها باباجون»  نوبتش که شد قبضها‌ و کارت را داد دست زن  و گفت: باباجون اگه زحمتت نیست اینا رو هم پرداخت کن! زن، چَشمِ مهربانانه‌ای گفت و به سرعت همه را پرداخت کرد و رسید هر کدام را یکی یکی به دست مش صفر داد و آخر کار هم به درخواست مش صفر یک موجودی هم برایش گرفت و گفت: پدرجان فقط چهل تومن دیگه توی حسابته، میخوای برات بگیرمش؟!! مش صفر فکری کرد و گفت فقط سی تومنشو برام بگیر، ده تومنشو بذار باشه، زن، همین کار را کرد.


  • حمیدرضا رازقی